آوردهاند که دراجی(کبک انجیر) در جنگلی لانه داشت. چند روزی به لان
آوردهاند که دراجی(کبک انجیر) در جنگلی لانه داشت. چند روزی به لانهی خود بر نگشت.
خرگوشی لانهی او را تسخیر کرد. دراج بازگشت و آن پیشآمد را دید.
گفت: از خانهی من بیرون شو! خرگوش گفت: اگر حقی داری ، ثابت کن!
دراج گفت: در این نزدیکی بر لب آبگیر، گربهی پارسایی زندگی میکند که همیشه به عبادت است و قوت او آب و گیاه است.
دادگرتر از او نمی یابی.
بیا نزد او رویم تا کار ما را راست کند.
پس به سوی گربه شدند.
گربه تا آنها را دید، برخاست و به عبادت مشغول شد.
خرگوش از این کار او سخت در شگفت شد، اما سخنی نگفت .
چون گربه از عبادت فارغ شد، خرگوش از او خوست میان وی و دراج داوری کند.
گربه چون سخن هر یک را بشنید، گفت : پیری مرا ناتوان کرده و چشم و گوشم را از کار انداخته است.
نزدیک تر آیید و سخن بلندتر گویید تا بدانم چه می گویید.
سپس از آنها خواست تا برای جهانی دیگر با کردار نیک برای خود ره توشه بسازند و هرگز کسی را نیازارند و به مال دنیا چشم ندوزند.
خرگوش و دراج شیفته به سخن گربه دل سپرده بودند که گربه ناگاه با یک یورش هر دو را بگرفت و بکشت.
#کلیله_و_دمنه